انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود.
یادمه یکروز می خواستیم بریم ونچه (مزرعه ای نزدیک مزرا عبدالکافی). همین که حرکت کردیم هنوز از مزرا بیرون نرفته بودیم که یکدفعه پدرم گفت: وایسیت!
ماهم ایستادیم. به مادرم گفت: عقب تر اور تا تفنگه وری شونت نی.
تفنگ را گذاشت روی شونه مادرم و زد و دوید، دیدم یک شکار زد. خلاصه اونروز دیگه نرفتیم ونچه. البته این شکار چرا اونجا اومده بود نمی دونم ولی قسمت ما بود. همین که کار پوست کندن تموم شد و مادرم با دل و جگر، چغور و پغور درست می کرد، از طرف گدار، یشم حسن و مرحوم حسین طریقتی و مرحوم علی طریقتی آمدند و برای من طبق معمول آدامس خروس نشان آورده بودند. من چقدر آدامس خروس نشان دوست داشتم.
خلاصه پدر پرسید: کیا وبییت؟
حسن طریقتی هم گفت: دلومنی تنگ اییبی، یومیم.
پدر هم گفت: خاش اومیییت.
خلاصه نهار پیش ما بودند. بعدازظهر مرحوم خان بقایی و ابوالمظفر هم آمدند مزرا عبدالکافی، ولی نمیدونم چرا پدرم آنروز به آنها گوشت نداد. حتی حرفشم پیش نیومد! خان بقایی به پدرم گفت: حسن چن نفر ایند بر دی را گو قیناته وروفن، حیواسوت وشنی بو.
محمد پروری هم اومد، همین حرف را خان به ایشونم گفت و بعدشم رفتند. مادرم گفت: چیرا یک تیکه گوشتوت نداین؟
پدرم گفت: ابی نمداین.
خلاصه این هفته که نشد بریم ولی هفته بعد رفتیم. این بار پدرم یک زاغ زد و اونروز هم از سفره پربرکت طبیعت روزی خوبی قسمت ما شد. ولی یک چیزی بگم: پدرم شکارچی قابلی بود ولی نه مثل شکارچیهای امروزی که قلع و قمع می کنند. به اندازه نیازمون شکار می کرد خداوند رحمتش کنه.