انارک نیوز - خسته از بیکاری بسوی خونه حرکت کردم. ایام به سختی می گذشت و تقریبا برایم عذاب آور شده بود، وارد خونه که شدم باز هم آوای دلنشین مادر توجه ام را جلب کرد. مثل بیشتر اوقات در آشپزخونه مشغول بود و شعری را دکلمه می کرد: دردا که درد ما به دوایی نمی رسد . . . وین کار ما به برگ و نوایی نمی رسد . راهی که می رویم به پایان نمی بریم . . . جهدی که می کنیم به جایی نمی رسد. وارد حیاط شدم و با صدای بلند گفتم: مادر چکار می کنی؟ باز داری شعر مردم را خراب می کنی؟ من نمی دونستم شعر از چه شاعری بود ولی به شوخی گفتم: مادر بقیه اش را چرا نمی خونی، لابد بلد نیستی؟ در جواب گفت: حالا یا بلدم یا بلد نیستم، تو چکار بکار من داری؟ برو پی کارت! پسره راست راست می گرده و نمی گه باید بره سر کار. گفتم: مادر کار کجا بوده. تو اگر پیدا کردی، سلام مرا بهش برسون. گفت: چرا نمیری پیش حسین آق محمد تا دستت را جنگلبانی بند کنه؟ گفتم: چشم مادر، شب می رم خونه شون، بهش می گم. حالا اگر کاری داری، انجام بدم. گفت: نمی خواد، تو جز خرابکاری کار دیگه ای بلد نیستی. بالاخره شب شد و تنها رفتم در خونه مرحوم حسین آق محمد و در زدم. در خونه مثل همه خونه ها باز بود و من حیاط را می دیدم. دیری نگذشت که خود حسین اومد، سلام کردم و او با مهربونی جواب داد. گفتم: حسین من بیکارم، می خوام کار کنم. گفت: خیلی خب، اینکه ناراحتی نداره. فردا صبح ساعت 6 سر کوچه حسن یاور آماده باش. تشکر کردم و خوشحال رفتم خونه. صبح که رفتم جنگلبانی، چند تا از دوستان دیگرم هم حضور داشتند مثل حسن خوشحال و علی رحمتی و بهنام کاظمی و و و . بالاخره در جنگلبانی چند ماهی مشغول بودم. آخ که چه دوران خوب و خوشی بود اگر چه آبیاری بوته های تاق، کاری سنگین به حساب میومد ولی برای ما سخت نبود . (م. حسرت. مهرماه 99، یزد)