»هفت » بهمن 1386 - شماره 44 / پایگاه مجلات تخصصی نور
مریم سپهری
پاییز
بیست و چهار ماه پیش،در دفتر کار دوست مستندسازم نشسته بودم.در باغچهء دلباز دفتر آفتاب تنبل ناخوش احوال خودش را کشانده بود بالا و تیغهء باریکی از آن تابیده بود به خرمالوهای رسیده که شفاف و وارفته در انتظار چیده شدن بودند.روی میز کوتاهی روب هرویم پر از کتابهای شعر و سفرنامه و داستان کوتاه بود.کتابی از آن زیرترها بیرون کشیدم.دو سوم قاب پشت جلد کتاب،آسمان تخت آبی بود و بقیهء آنچه باقی بود خانه های کوچک کاه گلی،دل توی دل هم،سر به سینهء هم.
کتاب را که باز کردم،نگاهم که روی ابیات لغزید هرچه پایینتر رفتم کمتر چیزی دستگیرم شد.تازه،هر دو بیت در میان در دست انداز تکراری می افتادم که ترجیع بند شعر بود.می گفت:ای نارسّینه،ای نارسّینه.
نارسینه معشوق شاعر بود یا کهن دیارش؟شاید هم نامی مقدس که باید رمزگشایی می شد شاعر تخلصش کویر بود.
از نارسینه تا انارک
اهالی نخستین نارسینه مردمان محمدیه و نایین بودند بعد مردمانی از بیرجند،زواره،اردکان، شهر بابک و بیابانک به آنجا مهاجرت کردند که کارشان عمدتا کشاورزی،معدن کاری و شترداری بود.نارسینه که بعدها انارک نام گرفت ابتدا ضمیمهء حکومت سمنان بوده،سپس به استان یزد می پیوندد و سرانجام تابعیت استان اصفهان را می پذیرد
بهار
یک بامداد،رسیدیم به نارسینه.دوست مستندساز،برای یک کار مستند صنعتی آمده به کویر.همراه گروه کوچکش من هم سهتم که قرار است عکاسی کنم،برای کتاب دوم شاعر.
بار نه چنان مختصرشان را با دوربین و سه پایه- که بعدا همین سه پایه منبع الهام سرودن شعری هم شد که نه شاعر، دوست مستندساز این شعر را سرود-و ملزومات می گذارند در مهمانسرای کوچک آبادی و باهم میرویم به سراغ شاعر- کویر.
شاعر همان شعر نارسینه را برایمان میخواند،همان که عنوان کتاب شعرش و ترجیع بند آن شعر فوق العاده بود.
هنوز هم از تک تک واژه های شعر چیزی نمی فهمم.اصلا هم غم محتوا ندارم.همین قدر حس میکنم که شعر فراتر از یک نوستالژی کلیشه شده است که اگر چنین بود هم،آنقدر واژه های گوشنواز تازه برایم دارد که لالایی کویر-شاعر-را در آن شب مهتابی به گوش جان می شنوم.شاعر میگوید که این گویش تشابهاتی با گویشهای میمه ای،گزی، اردستانی،نایینی دارد.
قرص ماه از پشت بادیگر خانهء شاعر سر کشیده روی باغچه ای که دورش نشسته ایم و عطر خوش ریحانش من شهرنشین مسموم را بدجور قلقک میدهد.دو بامداد قرارهای صبح را برای کار گذاشتیم و قرار این است که بخوابیم تا پیش از طلوع.
همیشه بهترین ساعت رسیدن به جایی که اول بار میروم در تاریکی شب است.میتوانم تا سپیده خیالبافی کنم که فردا چه خواهم دید.همیشه سپیده دم این روزها جادویی اند.خاصه اگر سفر به جایی کرده باشی مثل کویر،که همیشه خیال انگیز است.
پگاه نخست
بین چهار و پنج چشمها را می شوییم.می زنیم به آبادی.دو گروه می شویم:من و شاعر که آمده من را به یک راهنمای محلی از اهالی انارک بسپارد،و بقیه که می خواهند فیلم بسازند.
برج و باروها پدیدار شده اند و شاعر می داند که باید از آنها برایم بگوید؛دیوارهای دفاعی شهر که ناگفته هم پیداست-آنچه پیدا نیست این است که این شهرهای کهن بیدفاع که هیچ زمان بیش از امروز نیاز به برج و بارو نداشته اند،برای امان گرفتن از گزند چپاول، چرا امروز دور خود دیوار نمی کشند؟-برج کوه پیرنیسا،برج کوه سراب،برج کوه آقا...و این سومی را که می گوید خورشید گر گرفته که خیلی هم زود درآمده از سر برج دوم رد می شود و حسرت نگرفتن یک فریم محشر از آن می ماند به دل عکاس کند دستی که من باشم.
حسرتم را به شاعر می گویم،می گوید:هنوز اول عشق است اضطراب مکن
برج چهارم دیگر نیست و مسیر حرکت چشم های من در امتداد انگشت اشارهء شاعر به یک منبع فلزی با هیبتی ناساز میرسد.
ماجرای تلخ ویران کردن برج چهارم را میگوید:نادانی از بین خیل پر برکت نادانان امر کرده برج چهارم را با ارگ شاهی خراب کنند تا به جایش آن مترسک را علم کنند که در این دیار آب کیمیاست.به حق هم این بشکهء کریه که تمام کویر را سیراب کرده،درست هم باید سر برج چهارم خراب می شده وگرنه آب نمی گرفته!
دلم برای بشکهء ناساز می سوزد.چند سالی یک بار نمی از آب میگیرد و دوباره انبانش تهی می شود و بیگانه با بافت کویر،شرم آبادی
شاعر مرا به خدا می سپارد و می رود سر بنایی خانه اش.خانه ای خشتی با بادگیر و صفه هایش که خریده و با دست خود مرمتش میکند
از کوه برج چهارم بالا می روم که ببینم آن به رحمت خدا رفته،برپا که بود از آن بالا چه می دید؟!آن بالا می مانم تا خورشید خانم نزدیکتر شود.عکاسی می کنم.می دانم-گفته اند -که زمان برای کار اینجا کوتاه است و خورشید خانم که زورشان زیاد شود آنچنان می تازند که سرخی خاک گنبدها تاسیده می شود و همه چیز رنگ می بازد و فیلتر ان دی (N.D.) لازم است که ندارم.خانه های خشتی را با لنز تله نزدیک و نزدیکتر می آورم،به حیاط ها سر می کشم.دو سه بز در حیاطی نقلی زل زده اند به سر کوه چهارم.یکی دو در روی پاشنه می چرخند و دو سه فرشتهء گوژپشت که دست بر پشت گره کرده اند،سلانه با سطل های حلبی هرکدام می روند پشت بنای کلاه فرنگی مانندی که انگار این یکی هم نگهبان آتشی مقدس بوده و حالا رویش پرچمی سبز در نسیم سحری تاب می خورد.از آن پشت که بیرون می آیند سطل هایشان سنگین است.باد صدایشان را می آورد که باهم گپ انارکی می زنند.
پایین می آیم و سراغ برج سوم می روم که نیمه ویران است و فرسوده.به همت باد و گذر زمان.می دانم آن بالا که برسم دیگر زمانی برای عکاسی نخواهم داشت.می روم تا بدانم او در واپسین نفس هاش چه می بیند.
زیر پایم از سنگواره و بوته های ریز معطر کوهی است که چند برگ کوچکشان را در جیبم میگذارم تا اسمشان را از شاعر بپرسم.اسم یکیشان پر پلوک است.آن بالا هلالی گنبدها و بادگیرها را میبینم که در گوش م نجوا میکنند.پیکرهء اساطیری کوه های جنوب انارک،رختهای آویزان بر بندها،درختان بید،گلهای انار و سرانجام خرزهره های نستوه که به بی مهری آسمان سرپناه پوزخند می زنند،در دیاری که آب کیمیاست.
لایه لایهء پریده رنگ نقره ای کوه ها زیر ابری در دوردست،خاکیها خاکستریها و جلوتر نرسیده به انارک سایهء دو سه بچهء ابر بازیگوش،روی خاک.اگر کمندی داشتم به بازی می کشیدمشان به سر آبادی،شاید پدری،مادری پیشان بیاید به دیاری که...
گذر زمان کند است.روزگار لاک پشت پیری است که خس خس می کند و روی خاک می خزد.تازه هشت صبح است و لبهء آفتابگیر و عینک تیرهء مزاحم چشمها تازه دارد به شگفتی این آبادی عادت میکند.
پایین میروم تا ببینم خانه هایی را که نشان کرده ام پیدا می کنم یا نه؟
خورشید خانم که وعده اش را داده بودند،بر ساباتها و خشتهای کهنه می بارد.بر در خانه های اعیانی که«کییَه»نام دارند می ایستم و به کوبه های زیبای زنانه و مردانهء درهای دو لنگه ای نگاه می کنم.خانه ه ای حقیرتر هم خشتی اند اما درهاشان یک لنگه ای است. اینجا به اینها«یورت»میگویند-در گویش مغولی به معنای اتاق و خیمه.یورتها دری یک لنگه و بیکوبه دارند.
تشنه ام شده.کلون بعدی را می زنم.می دانم که این فرشتگان سالخوردهء مانده در انارک رهگذر تشنه کم ندیده اند.نرگس در را باز می کند. به اصرار دعوتم می کند به داخل.از هشتی به حیاط می رسیم.حیاط کوچک و جارو زده مثل حیاط«خاله پیرزن»در مهمان ناخوانده. باغچه اش یک دریک،با یک بوتهء صورتی پر گل خرزهره.
-اسمت چیه جون؟خب بیا تو جون؟
عقب عقب می روم که خیال نکند قصد ماندن دارم.در لیوان کلفت صورتی دور الکس بخار زده از خنکای آب یخچال می نوشم و تا عمق مرطوب می شوم.آب خوردنم را با لذت تماشا میکند.
-تا تهش بخور جون!
می خورم.بعد چادر سفیدی سرش می کند.کیف منجوق دوزی کادوی مکه را دستش می گیرد و کنار بند رخت فلزی می ایستد و من عکسش را می گیرم.تنهاست.شوهرش در معدن کار می کرده.مرده.امتداد دیوار کاه گلی را می گیرم تا به میدانی می رسم.برآمدگی ستون مانندی در مرکز میدان هست که قبلا شرح اش را خوانده ام.اینگونه سکوها یا پایه ها که عموما به صورت هشت ضلعی یا مدور ساخته می شدند کَلک یا کیلَک نامیده می شوند.افروختن آتش در بالای کیلک ها علاوه بر احیای احتمالی خاطرهء ارتباط درخت زندگی با آفتاب به معنی نمادی از خشکی محیط و طلب باران نیز بوده.
مطالعات باستان شناسی ای که شاعر(محمد علی ابراهیمی انارکی)در کتابش به آنها اشاره کرده-عنوان این کتاب انارک است و نگاهی تحلیل به اقوام و ساکنان اولیه،زندگی مردمان انارک،اسناد تاریخی و دلایل مهاجرت مردمان از انارک دارد-نشان از بقایای کوره های ذوب فلزی در مناطق کویری ایران دارد.معدن طلای قلعه زری بیرجند،آهن نیریز و نقره (
یکی از معادن که در عهد ساسانی نیز بسیار پر رونق بوده معدن نخلک در چهل و شش کیلومتری شمال شرقی انارک و بر حاشیهء کویر مرکزی بر لبهء ریگزار جن است که پیشینیان بهدین(زرتشتی)ما با تلاش نفس گیر خود در آن سرب و مس را از نقره و طلا جدا می کردند. آزمایشات رادیو کربن روی قطعات چوب به کار رفته در کارگاه های کهن و ابزارهای آهنی و توبره های چرمی،قدمت آنها را تا دو هزار سال برآورده کرده است.این بررسی ها نشان می دهد که طی دورانهای بعد نیز در اطراف انارک معادن متعدد دیگری کشف شده و در درخشانترین آن روزگاران چهل و شش معدن فعال در انارک مشغول به کار بوده است.
عجب نیست که غروب آن روز وقتی گذرم به میدان غریب خانه میافتد بازنشستگان معادن اطراف را می بینم که ردیف روی پلکان تنها فروشگاه انارک نشسته اند.ساکت و خاموش.سری تکان می دهم و پیششان می نشینم.سری تکان می دهند و می پرسند چه طور سر از انارک درآوردم.کنجکاو نیستند.ابدا.چنانکه رسم اهالی مکانهای کوچک و متروک است پرسش آنها بیشتر از سر ادب و مهمان نوازی است.حتی نگاهم نمی کنند. نگاهشان به جایی دوردست هاست،معدن طالمسی،خونی،باقرق،علم،پاتیار...یا جایی میان شکاف کوه های جنوب انارک.
برایم از سختی کار معدن می گویند،از مصایب کوهبری،از دل دردهای ناشی از تنفس گاز معدن.یکیشان از سقوط آسانسور معدن و ریزش معدن برایم می گوید.سه انگشتش را در اثر انفجاری در معدن از دست داده.از کار با آلمانها هم می گوید.درمانگاه انارک را نشانم می دهد و میگوید زمانی اینجا جراحی هم می شده که باورش البته سخت است.در این میان فرصت پیدا می کنم که زخمهای زرد و ناسور سرب را روی پهنای صورت و بینیاش ببینم که خبر از رنجی دیرپای میدهد.
از ساختمان کلوپی که آلمانها بنا کرده بودند هم می گویند و سرانجام این که جنگ جهانی دوم که شروع شد چه طور آلمانها را فرا خواندند و بعدش انارکیها،این معدنکاران خاموش، چشم انتظار رونق پیشین ماندند و...
یکیشان گفت سنهء بیست حقوقمان دوازده ریال بود در ماه.کم بود. راه افتادم پای پیاده از نخلک تا انارک و بعد رفتم تا سمنان دنبال کار،که نبود و تا خود تهران پای پیاده رفتم سراغ بنایی.از تهران که برگشتم دست از پا درازتر و بیکار،حقوقمان چهار تومان شده بود که ایستادم و کار کردم تا با دوازده هزار تومان سنهء شصت بازنشست شدیم.
در حرفهایشان بیشتر نقل خاطره بود تا شکایت.با هم شوخی هم داشتند می گفتند گوشمان کر است،که کر نبودند.می گفتند کم حافظه شده ایم و حکایتهای غریب تری رو میکردند.
بعدی که به گفتن حکایات غریب و عجیب مشتاق بود برایم گفت پیرزن گوری- منظورش بهدین-را می شناخته که فلج بوده و می گفته:اگر مرا کول کنی و به نخل زرو ببری-که منظورش نخلک بود-گنج نشانت می دهم.وقتی دید از این افسانه خوشم آمده گفت:تازه ماجرای آن خروس را نشنیده ای که یک روزی در انارک گم شد و فرداش در کاشان از زیر خاک سر درآورد!و بلافاصله در توضیح گفت:آخه از اینجا تا کاشان همه اش ماسه بادیه،جون.
پیرمرد آخری هم گفت شتردار بوده و شترهایش را برای پروار کردن به چهار محال و بختیاری می برده.می گویم این اطراف شتر ندیدها م صورتش را درهم می کند می گوید:
) ویرق و گرتای((ورق برگشته)اگر دنبال اشتری باید حوالی جندق پیش بگردی.آن شب آرام می خوابم و با خودم می گویم فردا به سراغ پیرزنان انارکی می روم تا ببینم در خلوت آنها چه می گذرد.
پگاه دوم
گنبدهای سرخ و بادگیرها هنوز رنگ دارند.خورشید خانم هنوز در نیامده تا پیشاش رنگ ببازند.بادگیرهای سه پره ای پنج پره ای هفت پره ای.اینجا در انارک کهنه،مفهوم اختلاف طبقاتی با تعداد پره های بادگیرها،یعنی اندازهء لطافت بادی که از پره های بیشتر و کمتر خانه ها می وزیده خودش را می نمایانده.
لیلا
نان خشکش را در آب باران خیسانده تعارفم می کند.از کنارش میگذرم تا نور خوبی را که روی شاخ بزها بر سر در خانه ها افتاده از دست ندهم.چیزی در نگاهش هست که دوباره برم میگرداند به بهانه ای،تا مهمانش شوم.کیسهء حمام می دوزد برای گذران زندگی.چیزی برای پذیرایی ندارد جز مشتی کشک شور که باهم می خوریم.سوزن میزند و بی آنکه چیزی بپرسم می گوید،پسرش رفته بوده کوه برای چیدن ریواکس-منظورش ریواس است-که از کوه می افتد...
نوه اش با بیماری قلبی مادرزاد بعد از مرگ پدرش-پسر لیلا-به دنیا آمده و ده ماه است.لیلا کیسه می دوزد و...
اوقاتم تلخ است آنقدر تلخ که اصلا دسته گل های آبی را با پرچمهای نارنجی روی چارقدش نمی بینم.پیراهن سیاهش گلهای مارگریت سفید دارد.همهء اینها را سال بعد که برای بار دوم به انارک می آیم می بینم.لباس و چارقد تکراری لیلا را با سوگ تازه اش. عروس مرده.زن همان پسر از کوه افتاده.گریه نمی کند.دستش را زده زیر چانه.پوست صورتش درست بافت کوه پیرنیسا را دارد،همان که پر از فسیلهای ریز گیاهی،گل سنگها و خارهای بیابان بود.
شهر بانو
مثل قرص ماه دیشب که از پشت بادگیر سر کشیده بود به حیاط خانهء شاعر،با خنده های بی دریغ درمان همدردی با غم لیلا شد.شاکر بود که امسال خوب باریده و شاد از این که بزه اش خار خوب خورده بودند.عکساش را گرفتم،نشانش دادم و عیش ام را کامل کرد وقتی پس از تماشای ال سی دی-دوربین دیجیتال هرچه ندارد این حسن را دارد که میتوانی شگفت زدگی پیرها و بچه ها را بعد از تماشای عکس خودشان ببینی-غش غش خنده را با دهان بی دندان سر داد.شهربانو،ایزدبانوی نگه دار خانه های خالی بود.به گردنش بافته ای از موی بز انداخته بود که کلیدهای کهنه از آن آویزان بودند. انارکی هایی که کوچ می کردند کلیدها را به او می سپردند.بالا خانهء لیلی و مجنون را نشانم می دهد که پاتوق جوانان اهل دل انارک بوده و حالا خرابه ایست که گربه ها استخوان های نیم جویده شان را رها می کنند. نگاهش همان بالا می ماند،حالا چشمانش را می بندد و می گوید:او خوروش از انِتا ای شوین (آب خودش از اینجا رفته)سخت نیست که بفهمی به چه فکر می کند.بعد می رود و با کاسه ای شیر بز،دستمزد عکاسی ام را می دهد.
اقدس
معجونی به غلظت ماست،متمایل به رنگ بنفش با بوی دود و مختصری طعم قره قروت در کاسه ای لعابی دستم می دهد.باید با کاسه سر بکشم.آنقدر ناآشناست که هرگز نمی توانم حدس بزنم چیست.روبه رویم ایستاده و چشمانش برق می زند.منتظر است محتویات کاسه را حدس بزنم.عشق به ساختن،پختن،سیر کردن در وجودش شعله می کشد مثل بیشتر مادرها.
خودش میگوید:رب ریواکس!است.طعم گس معجون با بوی تند دود به کامم می ماند. پس همین اکسیر جادویی است که پسر لیلا را به کشتن داده.گرفتن آب از آن پشتهء خار مانند کویری که پشت در بیشتر خانه ها تلنبار شده،حتی تصورش دشوار است چه رسد به جوشاندن آب آن و گرفتن رب آن.کاسهء خالی را به اقدس برمی گردانم و می نشینم پای حوض با استکان کمر باریک چای جوشیده تا برایم حرف بزند.پسرش در همین جادهء«طریق الرضا» که به مشهد میرود زیر تریلی رفته و تمام...
شوهرش از غصهء فرزند لنفوم گرفته و تمام...اقدس مانده با یک پسر کنکوری که پارسال دانشگاه آزاد قبول شده که شهریه اش را نداشته بدهد و حالا دوباره دارد درس می خواند و یک دختر کوچکتر...
پسرک آدرس ایمیلش را به من می دهد و برمی گردد سراغ چت کردن با رایانه ای که اقدس با چکه چکه آب چلاندهء ریشهء ریواس کوهی براش خریده تا داغ پدر و برادر را فراموش کند!
پس بیخود نبود در آن میدان غمزدهء«غریب خانه»با شاخهای پکیدهء بز بر سر در خانه های متروک،«خدمات رایانه »!دهن کجی میکرد.
حالا دیگر تاریک شده.روی پله ای نشسته ام و سرم را به دیواری تکیه داده ام.
با پودر ایشنن لباس می شستیم...دم کردهء کاکوتی با چای برای ویار زن حامله خوبه..قدیما تا چهل تا عروسی تو نخلک داشتیم...قدومه مال رفع عطشه...آدم حظ می کرد...علی خان ورامینی مردمو تو چاه می انداخت...مشک آب؟موی بز را می سوزاندن پوستش را توی بادیه سفالی توی آب و خاکستر می خواباندن...اینا چراغ مندابییه...منداب یه نوع روغن گیاهی یه... سرمشک،پوست بزغاله است دیگه...زانوبند شتر رو میگن عقّال...مریم گلی واسه دل درد خوبه جون،انارکیا بهش می گن تلخو جون...مگه نمی دونی دبورگه چیه؟...
پیرمردان آبادی عصا به دست از میدان اصلی انارک راهی کوچه های تنگ کاه گلی شدند.پیرزنان بزدار با برگ های خرما بزها را سیر کردند.لامپ های مهتابی بالای صفه های بادگیردار روشن شدند.عطر خوش نان تازه زیر ساباتها پیچید.پیرمرد صورت زخمی با چراغ معدن هزار بار از کنارم رد شد.شهربانو که گردنش از فشار کلیدها خم شده بود می آمد و می رفت. پسر لیلا تا به حال بارها و بارها از کوه غلتیده بود.توی مشتش ریواس کوهی بود.
پایان
رانندهء طبسی ما که مرد میانسالی است مجموعهء تر و تمیزی از کاست های سونی دارد که روی آنها آواهای دلنشین کهنه ضبط شده اند.مستندساز خسته خوابش برده.راننده از ما که هر یک خسته و وارفته گوشهای چرت می زنیم می پرسد و مسافرانش را می آزماید.تک وتوک می شناسیم و جوابش را می دهیم.الهه؟عبد الوهاب شهیدی؟روحبخش؟قمر؟...
باد با انگشتان بازم،با نوار سرخ تابدار پوست سیب که دور آنها پیچیده و نپیچیده،بازی می کند.ته ماندهء عطر سیب کف دستم را با شوری کشک و گسی رب ریواس و همهء چشم هایی که نگاهشان کرده ام با خودم می برم.می دانم چشم که باز کنم در غوغای ناهنجار شهر بوق و سرب هیچ تصویر خیال انگیزی در انتظارم نیست.
روزی از روزها
اگر از خوب و بد حادثه گذرتان به 215 کیلومتری اصفهان و 75 کیلومتری نایین افتاد،اگر در کویر سیاه کوه گم شدید بدانید که قدری بالاتر کاشانه ای کویری به نام انارک هست.آنجا موزهء کوچکی دارد که به همت بزرگ شاعر قصهء ما بنا شده.سر در موزه نوشته:«می خواستم زمانه اگر فرصتم دهد روزی،کویر را بسرایم به خرمی».
تماشای این گنجینه،روزگار افسانه ای نارسینه را با شنیده ها پیوند میدهد.