?یکی از اولین آثارتراژدی شکسپیر و یکی از 3داستانش با 2دلداده که محبوبترین و غمگینترینشونه
خلاصه: ?رومئو مونتاگو و ژولیت کاپولت، از. دو خاندانی که دشمن خونی هم هستند، عاشق هم میشوند اما سرنوشت ظالم، حوادث خونینی به دنبال دارد...
نظر من: ?کیه که اسم رومئو و ژولیت رو نشنیده باشه و داستان عشق و پایان تلخشون رو ندونه؟ عشقی آنچنان پرشور با پایانی بهشدت تلخ که تنها در 4 روز، 6 مرگ دلخراش بهدنبال داشت.
داستان چنین عشقی اگرچه امروزه بسیار سطحی و غیرقابل باور به نظر میاد، اما نوع روایت شکسپیر چنان هنرمندانهست که هنوز هم در ذهن همگان عشقی زیبا و ابدی شناخته میشه.
?(⚠️خطر اسپویل) ژولیت هنوز 14 سالش نشده، عشق در یک نگاه رومئو و فراموش کردن عشق قبلیش روزالین، دشمنی خونین دو خانواده و کشتارها، خوردن زهر و خنجر به بدن زدن برای عشق 4 روزه، همه اینها نشونههای یه عشق رویایی و غیرواقعیه اما اونقدر زیبا توصیف شده که میشه در زمان خودش، حس خوبی به داستان داشت.
?این اولین تراژدی معروف شکسپیر بر پایه تقدیر و سرنوشته که برخلاف آثار بعدیش که برپایه واقعیات زندگیه، کاملا برپایه بیگناهی عشاق نوشته شده و مرگی معصومانه و دلخراش رومئو و ژولیت و اطرافیانشون رو به دنبال داره.
"هرگز داستان مصیبتباری چون سرگذشت رومئو و ژولیت شنیده نشده است."
?نظر سلیقهای من: بسیار زیبا، شاعرانه و تلخ بود و از خوندنش خیلی لذت بردم.
?ترجمه، با توجه به زبان مبدا و قلم سخت شکسپیر، ادبیه اما کاملا به فضای کتاب میاد و نسبتا روونه. ویراستاری و چاپ، بهصورت ماشیننویسی قدیمیه که بهتر بود اصلاح شه. ⛔️مقدمه کتاب حاوی اسپویل داستانه که بهتره خونده نشه. ✅انتهای کتاب، زندگینامه کاملی از شکسپیر اومده.
بریده کتاب: ?عشق دودی است که از آه دل به وجود میآید. وقتی تطهیر شد چون آتشی در چشمان عشاق میدرخشد و هنگامی که آزرده گشت دریایی است که از اشک دلدادگان مملو میشود.
?نام چه مفهومی دارد؟ آنچه را گل سرخ مینامیم با هر نام دیگری همان عطر دلنشین را دارد. پس رومئو هم اگر رومئو نامیده نشود همان مرتبت کمال مطلوب را دارد که بدون آن عنوان صاحب همان کمال است.
انارک نیوز - خاطره زیر را از دکتر حمید زاهدی داریم.
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح می کردم. یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام. گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید». گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.». خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.». نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم می خواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،فقط سرد بود.